غمنامه ای برای یاسمن ها

دوستت می دارم اما نمی توانی مرا دربند کنی همچنان که آبشار نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم

غمنامه ای برای یاسمن ها

دوستت می دارم اما نمی توانی مرا دربند کنی همچنان که آبشار نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم

سبز


سبز ، توئی که سبز می خواهم
سبز باد و سبز شاخه ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا

سراپا در سایه ، دخترک خواب می بیند
بر نرده مهتابی خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد
سبز توئی که سبز می خواهم
و زیر ماه کولی
همه چیزی به تماشا نشسته
دختری را که نمی تواندشان دید

سبز توئی که سبز می خواهم
خوشه ستارگان یخین
ماهی سایه را که گشاینده راه سپیده دمان است
تشییع می کند
انجیربن با سمباده شاخسارش
باد را خنج می زند
ستیغ کوه همچون گربه ئی وحشی
موهای دراز گیاهیش را راست بر می افرازد
آخر کیست که می آید؟ و خود از کجا؟

خم شده بر نرده مهتابی خویش
سبز روی و سبز موی
و رویای تلخش دریا است

ای دوست! می خواهی به من دهی
خانه ات را در برابر اسبم
آینه ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟
من این چنین غرقه به خون
از گردنه های کابرا باز می آیم

پسرم! اگر از خود اختیاری می داشتم
سودائی این چنین را می پذیرفتم
اما من دیگر نه منم
و خانه ام دیگر از آن من نیست

ای دوست!هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه های کتان
این زخم را می بینی
که سینه مرا تا گلوگاه بریده؟

سیصد سوری قهوه رنگ می بینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال کمرت
بوی خون تو را گرفته
لیکن دیگر من نه منم
و خانه ام دیگر از آن من نیست

دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده های بلند
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده های سبز
بر نرده های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می غلتد

یاران دو گانه به فراز بر شدند
به جانب نرده های بلند
ردی از خون بر خاک نهادند
ردی از اشک بر خاک نهادند
فانوس های قلعی چندی
بر مهتابی ها لرزید
و هزار طبل آبگینه
صبح کاذب را زخم زد

سبز، توئی که سبز می خواهم
سبز باد، سبز شاخه ها

همراهان به فراز بر شدند
باد سخت، در دهان شان
طعم زردآب و ریحان و پونه به جا نهاد

ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترکت، دخترک تلخت کجاست؟

چه سخت انتظار کشید
چه سخت انتظار می بایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نرده های سبز

بر آئینه آبدان
کولی قزک تاب می خورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد

یخپاره نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه می داشت
شب خودی تر شد
به گونه میدانچه کوچکی
و گزمگان، مست
بر درها کوفتند

سبز، توئی که سبزت می خواهم
سبز باد، سبز شاخه ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا

فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه احمد شاملو

نظرات 2 + ارسال نظر
کیوان چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 17:25 http://keivaan.blogsky.com

هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود ...

مهدی صادقیان شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 21:24 http://sher-zabanedel.blogfa.com/

زیبا بود . خیلی خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد