در پسِ دیوارهایِ سنگی یِ حماسه هایِ من
همه آفتاب ها غروب کرده اند.
آن سویِ دیوار ، مردی با پُتکِ بی تلاش اش تنهاست،
به دست های خود می نگرد
و دست های اش از امید و آینده تهی ست.
این سویِ شعر ، جهانی خالی ، جهانی بی جنبش و بی جنبنده ، تا ابدیت
گسترده است
گهواره یِ سکون ،از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت ، خالی یِ سرد را از عصاره یِ مرگ می آکند
و در پَشتِ حماسه هایِ پُر نخوت
مردی تنها
بر جنازه یِ خود می گرید.