غمنامه ای برای یاسمن ها

دوستت می دارم اما نمی توانی مرا دربند کنی همچنان که آبشار نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم

غمنامه ای برای یاسمن ها

دوستت می دارم اما نمی توانی مرا دربند کنی همچنان که آبشار نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم

مردی تنها

در پسِ دیوارهایِ سنگی یِ حماسه هایِ من
همه آفتاب ها غروب کرده اند.

آن سویِ دیوار ، مردی با پُتکِ بی تلاش اش تنهاست،
به دست های خود می نگرد
و دست های اش از امید و آینده تهی ست.

این سویِ شعر ، جهانی خالی ، جهانی بی جنبش و بی جنبنده ، تا ابدیت
گسترده است
گهواره یِ سکون ،از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت ، خالی یِ سرد را از عصاره یِ مرگ می آکند
و در پَشتِ حماسه هایِ پُر نخوت
مردی تنها
بر جنازه یِ خود می گرید.‬

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد