زبان ابزار سوء تفاهم است . تنها سکوت زبان عاشقان است .
غاده السمان ترجمه عبدالحسین فرزاد
چنان تنهایی وحشتناکی احساس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد تنها چیزی که جلویم راگرفت این بودکه من در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم بود.
........از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم
مثل موج ها تو از کنار من
دور می شوی...
باز دور می شوی...
روی خط سربی افق
یک شیار نور میشوی
با چه می توان
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام بوسه با کدام لب؟
در کدام لحظه در کدام شب؟
مثل من که نیست می شوم...
مثل روزها...
مثل فصل ها...
مثل آشیانه ها...
مثل برف روی بام خانه ها...
او هم عاقبت
در میان سایه ها غبار می شود
مثل عکس کهنه ای
تار تار تار می شود
با کدام بال می توان
از زوال روزها و سوزها گریخت!
با کدام اشک می توان
پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟
با کدام دست می توان
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام دست؟...
خواب خواب خواب
او غنوده است
روی ماسه های گرم
زیر نور تند آفتاب...
.......
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم . . .
فروغ فرخ زاد
تا به دستِ خود | ||
از آهنِ تفته | ||
قفلی بسازم. |
گر باز میگذاری در را،
تا به همتِ خویش | ||
از سنگپارهسنگ | ||
دیواری برآرم.ــ |
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشماندازی میطلبد....
شاملو
هیچوقت تا به این وقت از کلمه ثانیه ها و لحظه ها و زمان تنفر نداشتم.همیشه فکر می کردم زمان باید بگذرد .ثانیه ها باید بگذرد...اما حیف همیشه فکر می کردم ثانیه ها ی من بدرستی گذشته است.اما نه.....همش اشتباه ...همش ایراد....این همه اشتباه...من چرا تا به حال حس نکرده بودم.....
من درست پیش رفتم اما پس چرا الان این ثانیه هایی که گذراندم انقدر برام یادآور اشتباهاتم است...خوب یعنی من درست پیش نرفتم.......همیشه در کتاب زندگی آدمها اتفاقاتی می افته که متحولشون می کنه. اما متاسفانه برخی از اتفاق های زندگی من باعث تحولی در من نشده بلکه مرا تا انتها خط پایین برده............
ای کاش زمان را می توانستم به عقب برگردانم...همه چیز را از نو می ساختم....از نو.....