غمنامه ای برای یاسمن ها

دوستت می دارم اما نمی توانی مرا دربند کنی همچنان که آبشار نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم

غمنامه ای برای یاسمن ها

دوستت می دارم اما نمی توانی مرا دربند کنی همچنان که آبشار نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم

تولد آیدا


امشب، اینجا

چه بی صدا

چه در خفا

چه غریب

کودکی متولد شد

به یک دلیل

که ارزنده تر از هزار دلیل است

گفتن از تو

از تو که چشمانم با چشمانت آشناست

که لبانم نرمی لبانت را سیری ناپذیرند

که تنم همواره تشنه ی گرمای تن توست

که چشمانم در انتضار توست

از تو که چشمانت با من آشناست

......


"شاملو"

محکوم


دستم بوی گل می داد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند اما هیچ کس فکر نکرد شاید من شاخه گلی کاشته باشم.


چه گوارا

.....


دشنه ات را از سینه ام بیرون بکش


بگذار زندگی کنم


عطر تنت را از پوستم بگیر و


بگذار زندگی کنم

                            .........



نزار قبانی


ترک کردن

قبل از آنکه
خود را به تنهایی ام
بسپارم
معترضم
که دیگران محکوم
به ترک کردن من اند
سوال این است که

آیا من اصلا
به کسی
اجازه سهیم بودن
در احساساتم
در افکارم
در رویاهایم
در زندگی ام
را داده ام ؟
امکان دارد
که این دیگران نباشند
که اول من را ترک گفته اند !

عشق به زندگی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

* * *
..عشق، عشق می‌آفریند؛
عشق، زندگی می‌بخشد؛
زندگی، رنج به همراه دارد؛
رنج، دل‌شوره می‌آفریند؛
دل‌شوره، جرات می‌بخشد؛
جرات، اعتماد به همراه دارد؛
اعتماد، امید می‌آفریند؛
امید، زندگی می‌بخشد؛
زندگی، عشق می‌آفریند؛
عشق، عشق می‌آفریند.-

بخشی از شعر چیدن سپیده دم - مارگوت بیکل - -ترجمه احمد شاملو



I had no sense of living without aim


I must have left my house at eight because I always do
 My train I'm certain left the station just when it was due
 I must have read the morning paper going into town
And having gotten through the editorial no doubt I must have frowned
I must have made my desk around a quarter after nine
With letters to be read and heaps of papers waiting to be signed
 I must have gone to lunch
at half past twelve or so The usual place the usual bunch
And still on top of this I'm pretty sure it must have rained
The day before you came
  I must have lit my seventh cigarette at half past two
And at the time I never even noticed I was blue
I must have kept on dragging through the business of the day
Without really knowing anything I hid a part of me away
At five I must have left there's no exception to the rule
A matter of routine I've done it ever since I finished school
The train back home again
Undoubtedly I must have read the evening paper then
Oh yes I'm sure my life was well within it's usual frame
The day before you came
 I must have opened my front door at eight o'clock or so
And stopped along the way to buy some Chinese food to go
I'm sure I had my dinner watching something on TV
There's not I think a single episode of Dallas that I didn't see
I must have gone to bed around a quarter after ten
I need a lot of sleep and so I like to be in bed by then
I must have read a while
The latest one by Marilyn French or something in that style
It's funny but I had no sense of living without aim
The day before you came
 And turning out the light
I must have yawned and cuddled up for yet another night
And rattling on the roof I must have heard the sound of rain
The day before you came

 

The Day Before You Came  by Abba

گفت و گویی با ژولیت بینوش

juliette binoch3


کتاب سینما - «کامیل کلودل 1915» همچون اغلب فیلم‌های برونو دومون مناقشه و بحث برانگیخته است، اما آنچه منتقدان در دو سوی طیف بر سرش تفاهم دارند، اجرای ژولیت بینوش در جایگاه محوری فیلم و در نقش شخصیتی افسرده، مالیخولیایی و رنج‌کشیده است. ژولیت بینوش در گفت‌وگویی در جشنواره بین‌المللی فیلم برلین از راهکارش برای اجرای این نقش می‌گوید.

«کامیل کلودل 1915» بسیار ضد نمایشی (آنتی دراماتیک) به نظر می‌رسد. آیا فقدان عشق، خلاقیت و همراهی و هم‌دردی موضوع اصلی فیلم است؟ 
من اسمش را می‌گذارم «انکار نفس». کلودل از جامعه و خانواده و حتی از خودش و از خلاقیت احتمالی‌اش رانده شده است. از او می‌خواهند خلاق باشد، اما امتناع می‌کند. این می‌تواند به معنای پذیرفتن وضعیتی باشد که او تا پایان عمرش هرگز نپذیرفت. اما این وضع او را به موقعیتی کشاند که دیگر خودش نبود و وقتی این‌قدر منزوی می‌شوید و به گوشه‌ای از خودتان می‌خزید باید بدانید که درونتان چه می‌گذرد تا نجات پیدا کنید. من فکر می‌کنم شاید زندگی روحانی او همان موقع شروع شد. برادرش نوشته که دو هفته پیش از مرگ کلودل به دیدارش رفته و چنان احساس خوشی در صورتش دیده که انگار پیش از مرگ به سعادتی دست یافته است. پس با خودتان فکر می‌کنید: «وای! زندگی همه چیزش را از او گرفته و وجودش را هیچ و بی‌معنی کرده است؛ بدترین و تلخ‌ترین و ناعادلانه‌ترین چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد. و او توانسته راهی برای نجات پیدا کند.» این مسحورکننده است. 
آیا دشواری‌های ترسیم شخصیتی تا این حد احساساتی و این‌قدر ستم‌کشیده شما را به سوی این نقش کشاند؟ 
در اول کار، دومون چینی چیزی را نپذیرفت. او گفت: «تو به کارگردانی من اعتماد نداری. من می‌دانم چطور از پس این کار بربیایم.» و من جواب دادم: مسئله این نیست. تو هم باید به من در جای بازیگر اعتماد کنی. اگر نخواهی فیلمنامه را به من بدهی، مجبورم به تو اعتماد کنم اما سهم هرکدام ما از این کار مساوی است و این خیابان یک‌طرفه نیست. 
دومون پیش از شروع کار، فیلمنامه را به شما نداد؟ 
به من گفت: «تو فیلمنامه را نمی‌خوانی.» اما من سعی می‌کردم چیزهایی درباره داستان از او بیرون بکشم. با هم شام یا ناهار می‌خوردیم و من می‌گفتم می‌دانم که فیلم درباره سه روز از زندگی اوست، دست‌کم به من بگو در روزهای اول و دوم چه اتفاقی می‌افتد؟ و او شروع کرد به تعریف داستان. خیلی خوشحال بودم و سعی می‌کردم تا جایی که ممکن است هرچه را می‌گوید روی دستمال کاغذی‌های رستوران بنویسم. مجبور بودم مدام از او بخواهم آهسته‌تر تعریف کند. 
یعنی شما با چیزهایی که روی دستمال کاغذی داشتید بداهه‌پردازی کردید؟ 
دومون بعد از تعریف داستان گفت: «حالا باید نامه‌های کامیل را بخوانی و از آن‌ها الهام بگیری تا بتوانی مثل او حرف بزنی.» من جواب دادم: «شوخی می‌کنی؟ من مثل او حرف نمی‌زنم و مثل او فکر نمی‌کنم. یک قرن از این داستان گذشته، او در دنیای دیگری زندگی می‌کرده.» او مجبور شد تک‌گویی در برابر پزشک و برادرش را هم به من بدهد. خیلی خوشحال شدم. اما دومون گفت: «می‌خواهم بداهه بازی کنی!» من هم گفتم: «بسیار خب، پس به زبان خودم حرف می‌زنم.» او هم پذیرفت. 
این مسیر متناقض را چطور در پیش گرفتید؟ 
به نظر من معنای کلمه بداهه او «حقیقت» بود. انتخاب من برای بازی بدون گریم یا آرایش برایم به این معنی بود که بین من و دوربین چیزی وجود ندارد. این عریان بودن به نوعی یعنی همه‌چیز به خودم بستگی دارد. هرآنچه از زندگی کامیل کلودل فاش شده بود، باید به نمایش درمی‌آمد و من هیچ سپری برای دفاع نداشتم. شاید کامیل هم همین‌قدر در محیط زندگی‌اش آسیب‌پذیر بوده. این شروعی خوب برای ایفای چنین نقشی بود. 
کار با بازیگران غیرحرفه‌ای چطور بود؟ 
من قبلا هم با چنین بازیگرانی کار کرده بودم، اما این یکی فرق داشت. آن‌ها بیمار بودند و دستبند به دست داشتند. ما مطمئن نبودیم که آیا مثلا برداشت دومی هم ممکن خواهد بود یا نه، درحالی‌که شما در مقام بازیگر حرفه‌ای همیشه در آرزوی برداشت دوم هستید تا بتوانید جور دیگری هم نقش را بکاوید. با این حال فکر می‌کنم «بازیگری» در ذات انسان- از هر نوعش- وجود دارد، چون راهی است برای کشف و درک زندگی. کودکان هم مدام و مدام بازی می‌کنند و تجربه‌اش می‌کنند، چون راهی است برای ابراز درونیات. 
بیمارها هم با ماجرا مثل بازی برخورد کردند؟ 
کاملا. آن‌ها می‌توانستند تکرارش کنند. همین بود که کار با این بیماران را بسیار جذاب کرد؛ کار با ساختار آدمیزاد. 
فیلم دیگری که شما در آن با بازیگرانی غیرحرفه‌ای هم‌بازی شدید «کپی برابر اصل» به کارگردانی عباس کیارستمی بود. او از علاقه‌اش برای همکاری با شما گفته. چنین اتفاقی می‌افتد؟ 
اوه، من عاشق کار با عباس هستم. من شیفته او هستم. او شما را در کار بسیار آزاد می‌گذارد و اجازه می‌دهد زندگی کنید. او جزییات و چیزهای کوچک را دوست دارد. شنیده‌ام کار نوشتن فیلمنامه تازه‌ای را با ژان-کلود کاریر آغاز کرده است. دلمان برای هم تنگ شده است. باید ببینیم چه پیش می‌آید. 
 

سکوت سرشار از ناگفته هاست

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

مارگوت بیگل

ترجمه احمد شاملو

The thinker


Auguste Rodin