غمنامه ای برای یاسمن ها

غمنامه ای برای یاسمن ها

دوستت می دارم اما نمی توانی مرا دربند کنی همچنان که آبشار نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم
غمنامه ای برای یاسمن ها

غمنامه ای برای یاسمن ها

دوستت می دارم اما نمی توانی مرا دربند کنی همچنان که آبشار نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم

عشق

همه چی از اون روزی شروع شد که اون دیگه من نبودم.....حرف زیاد می زد و شعار زیاد می داد.....همه چی برام دو دو تا چهار تا بود.تا اینکه آمد....از اعداد دیگر حرف زد.....از دل بستن.....از اعتماد....از عشق..........داشت باورم می شد...نه یعنی باورم شد...اما ناگهان از خواب بیدار شدم و فهمیدم هنوز دو دو تا چهار تا میشه و جز این قاعده چیز دیگری نیست....

ترانه آب دریا


  ترانه آب دریا


دریا خندید
در دور دست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.

-تو چه می‌فروشی
دختر غمگین سینه عریان؟
-من آب دریاها را
می‌فروشم، آقا.

-پسر سیاه، قاتی ِ خونت
چی داری؟
-آب دریاها را
دارم، آقا.

-این اشک‌های شور
از کجا می‌آید، مادر؟
-آب دریاها را من
گریه می‌کنم، آقا.

-دل من و این تلخی بی‌نهایت
سرچشمه‌اش کجاست؟
-آب دریاها
سخت تلخ است، آقا

دریا خندید
در دور دست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.


ترجمه احمد شاملو‬

...

غول‌آسا پیکری داشت و
کودکانه صدایی.

هیچ چیز به تحریر صدای او مانند نبود:
درد مطلق بود به هنگام خواندن
زیر نقاب تبسمی.‬

مردی تنها

در پسِ دیوارهایِ سنگی یِ حماسه هایِ من
همه آفتاب ها غروب کرده اند.

آن سویِ دیوار ، مردی با پُتکِ بی تلاش اش تنهاست،
به دست های خود می نگرد
و دست های اش از امید و آینده تهی ست.

این سویِ شعر ، جهانی خالی ، جهانی بی جنبش و بی جنبنده ، تا ابدیت
گسترده است
گهواره یِ سکون ،از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت ، خالی یِ سرد را از عصاره یِ مرگ می آکند
و در پَشتِ حماسه هایِ پُر نخوت
مردی تنها
بر جنازه یِ خود می گرید.‬

هوای تازه

هوا خیلی آلودست............گلوم می سوزه ...چشم هایم قرمز شده.....دلم هوای تازه می خواد

سبز


سبز ، توئی که سبز می خواهم
سبز باد و سبز شاخه ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا

سراپا در سایه ، دخترک خواب می بیند
بر نرده مهتابی خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد
سبز توئی که سبز می خواهم
و زیر ماه کولی
همه چیزی به تماشا نشسته
دختری را که نمی تواندشان دید

سبز توئی که سبز می خواهم
خوشه ستارگان یخین
ماهی سایه را که گشاینده راه سپیده دمان است
تشییع می کند
انجیربن با سمباده شاخسارش
باد را خنج می زند
ستیغ کوه همچون گربه ئی وحشی
موهای دراز گیاهیش را راست بر می افرازد
آخر کیست که می آید؟ و خود از کجا؟

خم شده بر نرده مهتابی خویش
سبز روی و سبز موی
و رویای تلخش دریا است

ای دوست! می خواهی به من دهی
خانه ات را در برابر اسبم
آینه ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟
من این چنین غرقه به خون
از گردنه های کابرا باز می آیم

پسرم! اگر از خود اختیاری می داشتم
سودائی این چنین را می پذیرفتم
اما من دیگر نه منم
و خانه ام دیگر از آن من نیست

ای دوست!هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه های کتان
این زخم را می بینی
که سینه مرا تا گلوگاه بریده؟

سیصد سوری قهوه رنگ می بینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال کمرت
بوی خون تو را گرفته
لیکن دیگر من نه منم
و خانه ام دیگر از آن من نیست

دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده های بلند
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده های سبز
بر نرده های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می غلتد

یاران دو گانه به فراز بر شدند
به جانب نرده های بلند
ردی از خون بر خاک نهادند
ردی از اشک بر خاک نهادند
فانوس های قلعی چندی
بر مهتابی ها لرزید
و هزار طبل آبگینه
صبح کاذب را زخم زد

سبز، توئی که سبز می خواهم
سبز باد، سبز شاخه ها

همراهان به فراز بر شدند
باد سخت، در دهان شان
طعم زردآب و ریحان و پونه به جا نهاد

ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترکت، دخترک تلخت کجاست؟

چه سخت انتظار کشید
چه سخت انتظار می بایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نرده های سبز

بر آئینه آبدان
کولی قزک تاب می خورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد

یخپاره نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه می داشت
شب خودی تر شد
به گونه میدانچه کوچکی
و گزمگان، مست
بر درها کوفتند

سبز، توئی که سبزت می خواهم
سبز باد، سبز شاخه ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا

فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه احمد شاملو

برف


 امروزاولین برف سال 91 رو  دیدم.....آیا سال 92 رو هم می بینم؟

اندیشیدن


اندیشیدن به تو زیباست

و امید بخش

چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا

زمانی که زیباترین ترانه ها را می‌خواند

اما امید برایم بس نیست

دیگر نمی‌خواهم گوش دهم

می خواهم خود نغمه سر دهم ...

 

"ناظم حکمت"

مرگ


هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.
هراس من باری همه از مردن دز سرزمینی ست
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون باشد.
جستن
یافتن
و آن گاه به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم......